روزهایی که در درونم میهمان بودی
پسر نازم دلم برای اونروزایی که توی دلم بودی خیلی تنگ شده نمیدونم چرا الان میتونم بغلت کنم بوت کنم ببوسمت ولی حس میکنم اون وقتا بهت نزدیکتر بودم خبر اومدنت دیگه کم کم توی همه ی فامیل پیچیده بود من که از خوشحالی انگار روی زمین نبودم حس زیبای مادر شدن تمام وجودمو گرفته بود نه سر کار حالمو میفهمیدم نه خونه اما این خوشحالی زیاد طول نکشید چند روزی نگذشته بود که نگرانیهام برای از دست دادنت شروع شد دکتر یک هفته ایی بهم استراحت داد ولی بازم مشکلات ادامه داشت و اینطوری شد که یک هفته میرفتم سر کار ١ ماه نمیرفتم آخرشم که دیگه کلا مجبور شدم کارمو ول کنم و به همراه شما خونه نشین بشم و توی رختخواب استراحت کنم خلاصه روزها خیلی سریع میگذشت و من به چشم خو...
نویسنده :
مامان صدف
2:53